پادشاهی ضحاک هزار سال بود
بازدید: 922
هزار سال خواری و خفتگی دانایی و خردمندی، هزار سال کامروایی دیوان، هزار سال فرمانروایی بیگانگان بر ایران زمین و هزار سال اسارت بانوان ایران در دام اژدهافش جادو...
دو خواهر جمشید، شهرناز و ارنواز سمبلی از این اسارت بودند، ضحاک این دو خواهر پاکیزه و پاکدامن را،
و اما از خود ضحاک و مارهای دو کتفش بشنویم که باید هر روز مغز دو جوان خردمند و آزاده ایرانزمین قربانی میشد تا انسان تاوان گرفتاری خویش در دام اهریمن را باز پس دهد.
دو مرد پاکرای و پارسا از کشور ضحاک، اَرمایل پاکدین و گرمایل پیشبین، در اندیشه شدند تا چارهای بسازند و و راهی برای نجات جوانان بیابند، پس در نقش خوالیگر[1] به دربار ضحاک رفتند و با مهارتی که داشتند توانستند خورشخانه ضحاک را به دست بگیرند. چاره آنان این بود که از دو جوانی که هر روز برای مارهای ضحاک میآوردند، یکی را نجات دهند.
به این ترتیب، اَرمایل و گرمایل هر ماه سی جوان را از مرگ میرهاندند و هنگامی که تعداد آنها به دویست نفر میرسید، به آنها تعدادی بز و میش میدادند و آنها را راهی صحرا میکردند.
گفتار اندر خواب دیدن ضحاک
هنگامی که تنها چهل سال به پایان پادشاهی ضحاک باقی مانده بود، شبی در خواب دید سه مرد جنگاور و فرهمند که دو نفر از آنها مِهتر و فرد کوچکتر در میان آنها ایستاده بود، به جنگ نزد ضحاک تاختند و با گرزه گاوسر بر سرش کوفتند.
ضحاک بیدادگر، از هول این خواب گویی جگرش دریده شد. فردای آن شب، موبدان را از هر جای کشور گرد آورد تا خواب شوم ضحاک را تعبیر کنند.
موبدان میاندیشیدند که اگر به ضحاک حقیقت را بگویند، جانشان را بیبها از دست خواهند داد و اگر پادشاه سخن درست را از آنها نشنود باز هم باید از جانشان دست بشویند. روز چهارم با نهیب ضحاک، یکی از موبدان که مردی بینادل و خردمند به نام «زیرک» بود، گام پیش نهاد و گفت:
موبد دانا، دلیل کینهتوزی فریدون را چنین یاد میکند:
و اینگونه بود که ضحاک از راز نابودی خویش به دست فریدون آگاه شد و در پی آن برآمد تا با سودای فرمانروایی خویش بر سرنوشت چیره شود، پس در جستجوی نشانِ فریدون، درگرداگرد جهان به جستجو برآمد.
هنر خوار شد، جادویی ارجمند | نِهان راستی، آشکارا گزند |
دو خواهر جمشید، شهرناز و ارنواز سمبلی از این اسارت بودند، ضحاک این دو خواهر پاکیزه و پاکدامن را،
بپروردشان از ره جادویی ندانست خود جز بد آموختن |
|
بیاموختشان کژی و بدخویی جز از کشتن و غارت و سوختن |
و اما از خود ضحاک و مارهای دو کتفش بشنویم که باید هر روز مغز دو جوان خردمند و آزاده ایرانزمین قربانی میشد تا انسان تاوان گرفتاری خویش در دام اهریمن را باز پس دهد.
چُنان بُد که هر شب دو مرد جوان خورشگر ببردی به ایوان اوی بکُشتــی و مغـزش بپرداخـتــی |
چه کِهتر، چه از تخمۀ پهلوان همی ساختی راه درمان اوی مران اَژدها را خورش ساختی |
دو مرد پاکرای و پارسا از کشور ضحاک، اَرمایل پاکدین و گرمایل پیشبین، در اندیشه شدند تا چارهای بسازند و و راهی برای نجات جوانان بیابند، پس در نقش خوالیگر[1] به دربار ضحاک رفتند و با مهارتی که داشتند توانستند خورشخانه ضحاک را به دست بگیرند. چاره آنان این بود که از دو جوانی که هر روز برای مارهای ضحاک میآوردند، یکی را نجات دهند.
از آن دو یکی را بپرداختند[2] برون کرد مغز سر گوسفند یکی را به جان داد زنهار[3]و گفت |
جزین چارهیی نیز نشناختند بیامیخت با مغز آن ارجمند نگر تا بداری سر اندر نهفت |
به این ترتیب، اَرمایل و گرمایل هر ماه سی جوان را از مرگ میرهاندند و هنگامی که تعداد آنها به دویست نفر میرسید، به آنها تعدادی بز و میش میدادند و آنها را راهی صحرا میکردند.
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد | کز آباد ناید به دل بَرش یاد |
گفتار اندر خواب دیدن ضحاک
هنگامی که تنها چهل سال به پایان پادشاهی ضحاک باقی مانده بود، شبی در خواب دید سه مرد جنگاور و فرهمند که دو نفر از آنها مِهتر و فرد کوچکتر در میان آنها ایستاده بود، به جنگ نزد ضحاک تاختند و با گرزه گاوسر بر سرش کوفتند.
یکایک همین گُرد کهتر بسال بدان ره دو دستش ببستی چو سنگ همی تاختی تا دماوند کوه |
ز سر تا به پایش کشیدی دوال[4] نهادی به گردن برش پالهنگ[5] کَشان و دوان از پس اندر گروه |
ضحاک بیدادگر، از هول این خواب گویی جگرش دریده شد. فردای آن شب، موبدان را از هر جای کشور گرد آورد تا خواب شوم ضحاک را تعبیر کنند.
لب موبدان خشک و رخساره تَر | زمان پر زگفتار یک با دگر |
موبدان میاندیشیدند که اگر به ضحاک حقیقت را بگویند، جانشان را بیبها از دست خواهند داد و اگر پادشاه سخن درست را از آنها نشنود باز هم باید از جانشان دست بشویند. روز چهارم با نهیب ضحاک، یکی از موبدان که مردی بینادل و خردمند به نام «زیرک» بود، گام پیش نهاد و گفت:
بدو گفت پردخته کن سر ز باد اگر بارۀ[6] آهنینی به پای کسی را بود زین سپس تخت تو کجا نام او آفریدون بود |
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد سپهرت بساید، نمانی به جای به خاک اندر آرد سر بخت تو زمین را سپهر همایون بود |
موبد دانا، دلیل کینهتوزی فریدون را چنین یاد میکند:
برآید به دست تو هوش[7] پدرش | از آن درد گردد پر از کینه سرش |
و اینگونه بود که ضحاک از راز نابودی خویش به دست فریدون آگاه شد و در پی آن برآمد تا با سودای فرمانروایی خویش بر سرنوشت چیره شود، پس در جستجوی نشانِ فریدون، درگرداگرد جهان به جستجو برآمد.
این مطلب در تاریخ: پنج شنبه 9 مرداد 1393 ساعت: 11:14 منتشر شده است